کمی بافتم از گیسوی رویاهایم را

ساخت وبلاگ

و ناگهان باران

اگه گفتین من بارون باریدنی چیکار میکنم

اره...بی تناسب مینویسم

داشتم به این فکر میکردم که همه ی آدما حداقل یبار تو رویاشون زندگی کردن

تو خیالشون رفتن یجای دور،فرقی نداره توی یه شهر کثیف

یا یه جزیره خوشگل

مثلا من خودم تو ذهنم توی یه جنگل قشنگ دارم با یکی زندگی میکنم

کی؟همون که تو یکی از نوشته های وبلاگم نوشتم و من سالهاست بی آنکه باشی با تو زندگی کردم.تلخ تر از این؟

بگذریم...داشتم میگفتم

یه کلبه چوبی قشنگ توشم پره وسیله های چوبی قشنگ که همرو خودش ساخته

یکم اونورترم یه دریاچه ی خوشگل فیروزه ای رنگ که هیچکی جز خودمون توش نیس

هرچن روز یبار که بارون میگیره دست منو میگیره میبره به بلندترین نقطه ی جنگل

نه برا دیدن رنگین کمون

من عاشق آذرخشم!

اونجا خیلی فرق داره

هربار که بارون میگیره و بارونیشو درمیاره و تن من میکنه که تو راه سرما نخورم ، من از دوباره عاشقش میشم:)

اونجا فرق داره خبری از آدمای سنگی نیس

اونجا فرق داره چون اون جنگل فقط یه پادشاهو یه ملکه داره

فرق داره چون عشق اونجا حرف اولو میزنه

اونجا فقط کلمات نیستن که حرف میزنن

طرز نگاهامون، سکوتمون،خنده هامون ، حتی شاخو برگ درختا و کلبمون حرفایی برای گفتن دارن

اینارو گفتم که بگم

رویاها...

بعضی وقتا همه چیتو از دست میدی و تنها چیزی که برات میمونه رویاهاتن

؛)

تب سرد...
ما را در سایت تب سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ctabesard1f بازدید : 107 تاريخ : سه شنبه 24 خرداد 1401 ساعت: 12:14